نقد فیلم من می ترسم؛
بهنام بهزادی را قبلتر با فیلم روان و بیادعای «قاعده تصادف» میشناختیم که در زمان خودش گامی رو به جلو در سینمای ایران بود. «وارونگی» هم، علی رغم تلاش فراوانش برای روشنفکر جلوه کردن، اثری ساده و متوسط بود که یکی دو حرف مهم را با ژستی متفرعنانه بیان میکرد.
اکنون اما، پس از چهار سال، «من میترسم» به وضوح نشان میدهد که بهزادی در یک سراشیبی خطرناک افتاده و ایدههایی را شخم میزند که کفه ترازو را به سمت منتقدان تندرو کاملا سنگین میکنند. «من میترسم» حاوی اگزوتیسم مایوسکنندهای است که... سواری گرفتن از ایده پرتکرار بیرون زدن هیولا را با پرداخت یکسویه به موضوع مهاجرت ترکیب میکند تا ملغمه دردناکی از ژست روشنفکرانه اجتماعی و هجوم فرهنگی به خاک ایران را ترویج کند.
شخصیتپردازی فیلم با نشانههای درشت و اغراق شده که تداعی کننده عنصر بیجا و دمده نمادپردازی هستند، آغاز میشود. شکلگیری محتاطانه نوعی مثلث عشقی که به مرور زمان به دوئل تمام عیار یک جوان شاعر روشنفکر با مرد فاسد ظاهرالصلاحی که به وضوح زنباره است، مبدل میگردد. در میان این معرکه، دو شخصیت نسبتا مثبت هم رفت و آمد میکنند که یکی در فکر مهاجرت است و دیگری سر و وضعش نشان میدهد که روزگار خوشی ندارد.
دوئل بهمن (پوریا رحیمی سام) با مسعود (امیر جعفری) قرار است مثلا تحول شخصیت بهمن را از جوانی شاعرپیشه و مثبتاندیش تا جانور بدذات و هیولاصفتی که از هیچ جنایتی ابا ندارد، به نمایش بگذارد. این تحول اما به قدری بد پیاده میشود که عملا نتیجه معکوس میدهد؛ به طوری که پرداخت ایده «هیولا شدن» در نگاه طنز مهران مدیری در «هیولا» و پرداخت روانشناسانه فریدون جیرانی در «نهنگ آبی»، با اینکه آثار سریالی سادهتری شمار میروند، جاافتادهتر از «من میترسم» است.
فیلمنامه از ضعفهای جدی رنج میبرد که گرهافکنی مهمترین آنهاست. مخاطب در هنگام تماشای این فیلم، هرچقدر که بیشتر منتظر میماند، کمتر میفهمد که اصلا چرا این دوئل شکل میگیرد و در کدام دنیای فانتزی است که آدمی با شمایل مهندس مسعود، در واکنش به یک شکست عشقی ساده چنین راه تلافیجویانه مضحکی را انتخاب میکند؟ از طرفی اصلا معلوم نیست که کاراکتر حسابگر و منفعتطلبی مانند مسعود، چرا فروپاشی زندگیاش را به نظاره مینشیند ولی نسبت به یک ملاقات ساده تا این حد گارد دارد؟
پرداخت دمدستی و شعارزده شخصیتها امکان هرگونه تلاشی برای نفوذ به عمق کاراکترها را از بازیگران سلب میکند و تحولات شخصیتی بهمن آنقدر غیرقابل باور و ناموجه اجرا میشوند که با هیچ وصلهای جز جنون و اختلال شخصیت او قابل توجیه نیست. هر دو شخصیت اصلی، تا پایان فیلم، برای مخاطب گنگ باقی میمانند و نهتنها دلیل رفتارهایشان روشن نیست، بلکه اطلاعات کافی در مورد گذشته و ویژگیهایشان هم آنقدر کم است که حتی نمیتوانند مخاطب را به موضعگیری مثبت یا منفی ترغیب کنند.
فیلم به وضوح ادعای اجتماعی بودن دارد و با آن نماهای مکرری که از بالا میگیرد، شهر را جوری به تصویر میکشد که انگار هر لحظه مشغول یادآوری جایگاه رفیع فیلمساز در مقام یک جامعهشناس است. نماهای مذکور، عمدتا با محوریت میدان انقلاب گرفته شدهاند که این مکان اگر آگاهانه و با هدف نمادپردازی انتخاب شده باشد، به غایت لوس و مبتذل است. با این حال، مخاطب نهتنها زیر بار ژست جامعهشناسانه «من میترسم» نمیرود، بلکه بعدتر با آفت زننده اگزوتیسم مورد توهین هم قرار میگیرد.
اگرچه پرداخت مضمونی صرف به یک اثر سینمایی چندان موجه نیست، اما ارجاعات پررنگ «من میترسم» در پرداختن به مسئله مهاجرت، آنقدر درشت و نامعقول است که چارهای جز واکنش نشان دادن به آن باقی نمیماند. این فیلم با فضای تاریک و سردش، ایران را جایی لبریز از فساد نشان میدهد که همه آدم حسابیها یا باید فرار از آن را بر قرار ترجیح دهند (الناز شاکردوست)، یا در اوضاع نابسامان خود دست و پا بزنند (مهران احمدی) و یا در اثر شرایط اجتماعی به حیواناتی درندهخو مبدل شوند (پوریا رحیمیسام).
مولفههای مختلف فنی و هنری «من میترسم»، با اینکه هیچ کدام شاخص و ویژه نیستند، اما اکثرا استاندارد و آبرومند ظاهر میشوند. در این میان، طراحی لباس چیزی در حد فاجعه است و بدون منطق روشنی که متناسب با فیلم باشد، به درشتنماییهای آن دامن میزند. شکل لباس پوشیدن الناز شاکردوست در تمام طول اثر کاملا یکجور است و کاراکتر نسیم در خانه خودش، حیات خانه مادرش در لواسان، محل کار، خیابان و… همیشه یک مدل لباس میپوشد؛ آن یک مدل هم طراحی خاصی دارد تا به چشم بیاید و مقاصد تجاری «من میترسم» را تامین کند.
مسعود که سن و سالی از او گذشته و نشانههای پررنگ مذهبی هم دارد، مثل یک جوان پولدار لباس میپوشد و طراحی شیک و رنگارنگ لباسش در تناقض کامل با شخصیت بانفوذ و سرشناسی است که میتواند رای شورای حل اختلاف را هم عوض کند. علاوه بر اینها، اختلاف فاحش در پوشش دو دوست که بر اساس شهادت دیالوگها کاملا در شرایط مالی و اجتماعی مشابهی قرار دارند، هیچ دلیلی نمیتواند داشته باشد جز اینکه یکی از آنها که انسانتر است، باید بدبختتر به نظر برسد.
«من میترسم»، فیلمی است که یک حرف متوسط برای گفتن دارد و اگر به بیراهه نمیزد، میتوانست قضیه را در سطحی متوسط جمع و جور کند. این فیلم با عناصر مختلفش که اکثرا قابل قبول هستند و بازی بازیگرانی که استعداد همه آنها قبلا اثبات شده و اگر نقش بهتری به آنها سپرده میشد، به خوبی اجرایش میکردند، میتوانست خیلی بهتر از اینها ظاهر شود. اما ایده محوری فیلم آنقدر بیمبالات و باورنکردنی است که نمیتوانیم مضمون «من میترسم» را از کیفیت اجرایی آن جدا کنیم. شاخ و برگهای فرعی بیمورد، شخصیتهای پرداخت نشده، پیرنگ مسئلهدار و بدتر از همه اگزوتیسم خامش (که اگر منتقدان تندمزاجتر از آن به «وطن فروشی» تعبیر کنند، چندان عجیب نیست) کار دست فیلم داده و همه عناصر متوسط آن را پایین کشیده است.